در جمالزاده شمالی

۱ بازديد
بفرمایید، این را بگیر، پیت، دست‌هایت را محکم بگیر؛ اگر آنها را بالا نگیری، محکم پرتش می‌کنم توی صورتت. مطمئنم که من اینجا ایستاده‌ام، این کار را می‌کنم! من دارم این سخنرانی معارفه را می‌کنم، نه سرگروهبان ند. تو خیلی چیزها در مورد کتابچه راهنما می‌دانی، قانون اول را یادت باشد، در مورد گفتن حقیقت. بفرمایید پیتر پایپر، تو تنها دیده‌بانی هستی که تا حالا توی این ماهیتابه افتاده. بگیرش وگرنه خدای من… اما او متوجه نشد، چون چشمانش برق می‌زد و دستانش می‌لرزید، و در چنین حالتی در خیابان فرشته نمی‌شود چیزی را گرفت.

او مانند کسی که مبهوت شده بود، آنجا ایستاده بود و همهمه اطرافش را می‌شنید. با نگرانی خم شد و جام درخشان را برداشت و آن را طوری در دست گرفت که انگار از آن می‌ترسد. پیتر پایپر، پیشاهنگ پیشگام، از چهارراه پایپر. او مشهور و ثروتمند به خانه برمی‌گشت، یک قهرمان، درست همانطور که مادرش آرزویش را داشت که روزی او این کار را انجام دهد… «انگشتمو گاز می‌گیری، آره؟ بگیرش، بدبختِ بی‌عرضه. بهت می‌گم، کرین، فقط سرش رو بگیر تا یه ریمل بزنم تو لیوانش.» «یه کم صبر کن تا سرویسش کنیم ستارخان و بخیه‌هاش رو بزنیم، داج. داره مثل فرمان ماشین تو یه تندباد شمال شرقی تکون می‌خوره.

یه دور دیگه دور بازوهاش بچرخونیم، موش رو درست می‌کنیم. حالا، آقای دایه گوت، نظرت چیه؟» [صفحه ۸] گوینده، جوانی قدبلند و تنومند با یونیفرم دانشجوی نیروی دریایی، با رضایت خاطر به چهره‌ی رو به بالای جوانی که روی عرشه‌ی ناو تمرینی مونونگاهلا ، متعلق به آکادمی نیروی دریایی، دراز کشیده بود، پوزخندی زد . قربانی، با توجه به وضعیت نامناسب و دست‌های بسته‌اش، بسیار جوان‌تر از شکنجه‌گر اصلی‌اش بود و علاوه بر این، ظاهری لاغر و نسبتاً ظریف داشت. چهره‌ی سفیدش نشان از نگرانی‌اش داشت و با التماس به گروهی که اطرافش بودند نگاه کرد. ناچاراً نمی‌توانست حرفی بزند، چون توده‌ای از چوب بلوطِ ریسیده شده، حفره‌ی دهانش را پر کرده بود و با طنابی در جمالزاده شمالی قیری به آن بسته شده بود. «پرستار بچه»، همانطور که همراهانش او را صدا می‌زدند، عضو کلاس عوام در آکادمی نیروی دریایی ایالات متحده بود.

کسانی که او را آزار می‌دادند از کلاس سوم یا کلاس آزار و اذیت در همان موسسه بودند. در این گروه شش نفر بودند و آنها تقریباً شرورترین عنصر کلاس خود را نشان می‌دادند. کرین، سردسته گروه، به قول خودش، به همه عوام «دستش رو شده بود»، و آن شب شروع کرده بود به سرکیسه کردن چند نفر فقط برای اینکه دستش رو تو کار نگه داره. کشتی مونونگهلا بیست مایل پایین‌تر از آکادمی لنگر انداخته بود، جایی که صبح زود از آنجا حرکت کرده بود.[صفحه ۹]صبح روز معمول در سفر دریایی تمرینی تابستانی، همانطور که قبلاً در جلد دیگری با عنوان «کلیف، دانشجوی نیروی دریایی» آمده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . صبح زود روز بعد، یدک‌کشِ آکادمی دوباره در خیابان جردن او را به دنبال خود می‌کشید تا سفرش را در امتداد رودخانه‌ی پهناور چساپیک به سوی دریای آزاد تکمیل کند. چند لحظه از سه زنگ (ساعت نه و نیم) شب گذشته بود.

قرار بود سه دسته از دانشجویان افسری که خدمه را تشکیل می‌دادند، به سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد ثنای یک نگهبان کوچک لنگر، در آرامش در تخت‌های خود سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد راحت کنند. بعضی‌ها بودند، و بعضی‌ها نبودند. وقتی افسر هوشیار عرشه به دنبال ضربات چکش گشت، همه چیز را خوب یافت و زنانه مرزداران صدای خرناس کم و بیش آهنگین سرنشینان در عرشه طنین‌انداز شد.

او در نسل خود افسری زیرک بود. خودش آکادمی را گذرانده بود و بیش از یک سفر دریایی تمرینی با کشتی‌های قدیمی که برای همین منظور سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد فاده می‌شدند، انجام داده بود. و دقیقاً چنین شبی را به یاد می‌آورد که در سال دوم، با رفقایش به سفرهای تفریحی برای آزار و اذیت مردم رفته بود. پس از ترک عرشه اسکله، بالای … مکث کرد.[صفحه ۱۰]از نردبان بالا رفت و گوش داد. به نظر می‌رسید که صدای خروپف در پایین کمی آرام‌تر شده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . افسر ریزریز خندید و سپس دوباره آرام از پله‌ها پایین رفت. او هیچ میلی نداشت که کسی را در حال ارتکاب جرم گیر بیندازد.

اما خاطره‌ی روزهای دانشجویی قدیمی آنقدر قوی بود که نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند. چراغ‌های عرشه‌ی پهلوگیری به روشنی می‌درخشیدند، اما بخش عمده‌ی عرشه‌ی بزرگ در تاریکی مطلق فرو رفته بود. در گوشه‌ای، جایی که انبوهی از ننوها، تکه‌ای نامنظم از سایه‌های تیره و روشن ایجاد کرده بودند، چندین جفت پا زیر تخت‌های تاب‌دار ظاهر شدند. صدای خنده‌ی آرامی از میان تاریکی به گوش رسید، اما به سرعت با صدای هیس هشدار دهنده‌ای قطع شد. چندین تخت خواب با ناراحتی تکان خوردند، سپس صدای تق و تق بلندی آمد، و به دنبال آن صدای زوزه هشدار آمد.

افسر با احتیاط و بدون اینکه دیده شود، عقب‌نشینی کرد. همین که پایش را روی عرشه گذاشت، دوباره خندید و گفت: «به خدا قسم! عوام امشب حسابی داغ و داغون می‌شن. هومف! ذره‌ای هم بهشون آسیبی نمی‌رسونه. من گیج شدم و هزاران نفر قبل از من. یه دردسر کوچیک آدم رو یه پا می‌کنه. ولشون کن.» با این گفتار فلسفی، خطاب به ماه[صفحه ۱۱]که به روشنی بالای سر می‌تابید، او با آرامش به عقب راه می‌رفت و عوام، بدشانس و در معرض خطر، به سرنوشت خود رها شدند.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.